پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست
میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد.او فقط یک
سکه نا قابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه
بعدی تقاضای غذا کند
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و
به جای غذا یک لیوان آب خواست.
براي مطالبه ادامه داستان به ادامه مطلب برويد